اگر صندلی مترو حرف بزند، این را به تو میگوید…

اگر صندلی مترو حرف بزند، این را به تو میگوید…
آیا تا به حال به این فکر کردهای که یک صندلی مترو، سادهترین و خاموشترین چیزی که هر روز روی آن مینشینی، چه داستانهایی از زندگی تو و هزاران مسافر دیگر در حافظه دارد؟ شاید بهنظر برسد اشیاء بیجان چیزی نمیفهمند، اما همین صندلیهای خاکستری، گواه خستگی، شادی، غم و حتی فرهنگ ما هستند. در این مقاله، از زبان یک صندلی مترو، سفری میکنیم به دل خاطرات پنهان شهر؛ خاطراتی که یادمان میآورد حتی بیجانترین اشیاء، آینهای از رفتار و حافظه جمعی ما هستند.
آغاز: قصهای از دل واگن
من یک صندلی مترو هستم. ساده، فلزی، با روکشی خاکستری که زمانی براق بود و حالا خط و خشهای زندگی مسافران را بر تن دارم. صبحها، پیش از آنکه واگن پر شود از آدمها، در سکوت تونلهای تاریک، خواب مسافران شب را میبینم. اما همین که قطار سوت میکشد و در ایستگاهها توقف میکند، من دیگر فرصت چرت زدن ندارم. آدمها میآیند. کنارم مینشینند. بعضی با بوی عطر، بعضی با بوی عرق. بعضی با لبخند، بعضی با اخم. بعضی با امید، بعضی با بغض.
جهت مطالعه : دانلود کتاب در آستانه پرتگاه نوشته منصور بینا
شاید فکر کنی من چیزی نمیبینم، اما باور کن، من همه چیز را حس میکنم. تکان دستهایشان وقتی به گوشی خیرهاند. لرزش شانههایشان وقتی پنهانی گریه میکنند. سنگینی خستگی کارگرهایی که شانهشان را به پشتم تکیه میدهند. شوق دانشجویی که کتابش را بغل گرفته و به آیندهای دور فکر میکند. من شاهد زندگیام؛ زندگیهایی که هر روز از روی من عبور میکند.
اگر میتوانستم حرف بزنم، اگر زبانی داشتم، شاید این را به تو میگفتم: «آدمها! من بارها و بارها میزبان شما بودهام، اما شما چقدر میزبان خوبی برای دنیای خودتان بودهاید؟»
داستانهای صندلی
در این سالها داستانهای بسیاری دیدهام؛ داستانهایی که گاه خندهدار، گاه تلخ، گاه عجیب بودهاند.
روزی مردی با کت و شلوار اتو کشیده کنارم نشست و چنان به گوشیاش زل زد که حتی متوجه نشد کیفش از جیبش سر خورد و زیر پای مسافر دیگر افتاد. آن کیف پر از اسکناس بود. پسری جوان آن را دید. لحظهای مکث کرد. من لرزش دستش را حس کردم. میتوانست آن را بردارد و در ایستگاه بعدی فرار کند. اما با انگشت لرزان کیف را برداشت، شانه مرد را تکان داد و گفت: «ببخشید، این افتاده بود.» مرد بدون نگاه کردن گفت: «مرسی.» و دوباره به گوشی خیره شد. من نفس راحتی کشیدم. بله، من حتی نفس هم میکشم… در سکوت آهنیام.
یک بار زنی مسن نشست و آهسته زیر لب گفت: «خدایا، فقط امروز رو بگذرونم…» و من تمام راه لرزش زانوانش را احساس کردم. کنار او، دخترکی با هندزفری و موسیقی شاد، بیخبر از جهان اطراف، پاهایش را تکان میداد. دو دنیای متفاوت، دو مسافر یکسان، یک صندلی میزبان هر دو.
و طنز ماجرا؟ بارها شنیدهام که مسافران با من حرف میزنند بدون آنکه بدانند. کسی زیر لب غر میزند: «این صندلیها چقدر سفتن!» دیگری میگوید: «خدا رو شکر جا شدیم بشینیم.» و بارها و بارها، وقتی مسافری تازهکار پا به قطار میگذارد، با دیدن جای خالی من ذوقزده میشود. انگار من یک گنج پنهانم!
اشیاء بیجان و حافظه جمعی
شاید بپرسی: یک صندلی مترو چه ربطی به حافظه جمعی دارد؟ اما بگذار چیزی را فاش کنم: اشیاء بیجان، بهویژه آنهایی که در زندگی عمومی ما نقش دارند، حافظه پنهان ما هستند. روی من، هزاران نفر نشستهاند. خندهها، اشکها، نگرانیها، رؤیاها و شکستها. این خاطرات در من حک شده است. نه با کلمات، بلکه با فشار بدنها، با ضربان قلبهایی که گاهی آرام و گاهی بیقرار بودهاند.
هر خراش روی تنم یادگار دستی است که بیحوصله کلیدش را بر من کشیده. هر لکه، نشانی از روزی شلوغ. من، صندلی مترو، حافظهای هستم از شهر، از آدمهایش، از روزهای سخت و آسانش. وقتی در تاریکی تونلها میمانم، خاطراتتان را مرور میکنم. من گواه رفتارتان هستم. گواه فرهنگتان. گواه اینکه چقدر به همدیگر احترام گذاشتهاید یا چقدر بیاعتنا بودهاید.
صندلی بهعنوان آینه جامعه
اگر بخواهی جامعهای را بشناسی، کافی است به صندلیهای مترویش نگاه کنی. من، صندلی ساده این واگن، آینهای هستم از آنچه هستید. وقتی کسی به من لگد میزند یا زبالهای روی من جا میگذارد، من حرفی نمیزنم، اما در سکوت شهادت میدهم به این بیتفاوتی. وقتی زنی خسته سرش را به پشتم تکیه میدهد و برای چند لحظه خواب آرامی میبیند، من گواه مهربانی شهر هستم. وقتی دو نفر برای جای نشستن با هم جر و بحث میکنند، من داور بیصدای نزاعشان میشوم.
بیشتر بخوانید : قدم طلایی برای رشد درونی
من آینهام؛ آینهای که زخمهایش زخمهای شماست. ترکهای کوچکم نشانی از ترکهای میان ما آدمهاست. لکههایم یادآور این است که چطور گاهی دلهایمان را هم لک میکنیم.
تحلیل فلسفی: اشیاء بیجان و گواهی رفتار ما
اما چرا ما به اشیاء بیجان توجه نمیکنیم؟ شاید چون فکر میکنیم چون نفس نمیکشند، چون حرف نمیزنند، پس چیزی نمیفهمند. اما اشیاء بیجان، درست مثل آینه، تصویر ما را منعکس میکنند. رفتار ما با آنها، بازتابی از درونیترین بخشهای شخصیت ماست.
یک صندلی مترو، یک نیمکت پارک، یک دیوار قدیمی، همه و همه گواه فرهنگ عمومی و اخلاق جمعی ما هستند. آنها نشانههایی از چگونگی زیستن ما هستند. هر خطی که بر یک صندلی میافتد، هر زبالهای که بر زمین میماند، هر زخمی که بر دیوار مینشیند، گواه این است که ما چگونه با جهان و با یکدیگر رفتار میکنیم.
در فلسفه پدیدارشناسی، جهان اشیاء بخشی از تجربه زیسته ماست. اشیاء بیجان حامل معانیاند؛ معنایی که ما با رفتار خود در آنها دمیدهایم. صندلی مترو، صندلی اتوبوس، یا حتی میز کار ما، شاهدان خاموشی هستند که روزی میتوانند داستانهای ما را روایت کنند. آنها حافظهی جمعیاند، حافظهای که نه در کلمات، بلکه در اثرهای فیزیکی و ردپاها ثبت شده است.
مراقب ردپایی که میگذاریم باشیم
حالا که این را میدانی، شاید وقت آن رسیده که به ردپایی که میگذاری، توجه کنی. صندلی مترو نه فقط جایی برای نشستن است، بلکه حافظی است از فرهنگ و رفتار ما. هر بار که بر آن مینشینی، بخشی از داستان خودت را به آن میسپاری. بخشی از تاریخ شهر را میسازی. بخشی از حافظه جمعی را شکل میدهی.
پس با مهربانی بنشین. با احترام از آن برخیز. بدان که حتی اگر حرف نمیزند، میبیند، حس میکند، و روزی شاید کسی داستان تو را از زبان آن بازگو کند.
یک دعوت از تو
حالا نوبت توست. به اطرافت نگاه کن. یک شیء ساده را انتخاب کن. صندلی، میز، کیف، یا حتی لیوانی که هر روز از آن آب مینوشی. تصور کن اگر میتوانست حرف بزند، چه میگفت؟ داستانی از زبان آن بنویس. بگذار اشیاء خاموش زندگی، به صدای تو زنده شوند. شاید از این راه، دنیای اطرافت را دوباره ببینی. و شاید، مهربانتر زندگی کنی.
برای آشنایی بیشتر با استاد منصور بینا کلیک کنید.
ما را در اینستاگرام همراهی کنید.
دیدگاهتان را بنویسید